قصـــــه های مادرانه

شهر خوبیها...

یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه شهری بود که اسمش شهر اروم بودمردمای که تو اون شهر زندگی می کردند ادمهای مهربونی بودند که بهم دیگه تو تموم کارا کمک می کردند و نسبت به هم خیلی محبت می کردند تو این شهر بچه ها خیلی مواظب بودند که با کاراشون بابا و مامانشون واذیت نکنند می دونید چه کارای می کردند صبح که از خواب پا می شدند به بابا و مامان سلام می کردند و دست و صورتشون و تمییز می شستند و میومدند صبحونه می خوردن و بعد که از بابا و مامان اجازه می گرفتند می رفتند تا بازی  کنند موقع بازیم حواسشون بود که با سرو صدا برا کسی مزاحمت درست نکنند    تو این میون رییس  بدیها که از ارامش و خوب بودن این شهر   بد...
17 خرداد 1394
1